Posts

 پنج دی هزار و چهارصد کلاسهای امروز در تاریکی برگزار شد. برق خانه ما و دو سه خانه این‌ طرف و آن طرف رفته بود. دقیقا بعد از آخرین کلاس روشن رفتم توی گوشی و در (به قول شاگردم) سیاهچاله دنیای مجازی غرق شدم. شارژ گوشی داشت تمام می‌شد. هی این دست و آن دست کردم برای شارژ کردن که هوپ! یک‌دفعه برق رفت. بعضی کلاسها را به زور پاوربانک و ته‌مانده شارژها برگزار کردیم. اول هر کلاس به شاگردم می‌گفتم: اگر یک‌دفعه قطع شدم به خاطر برق است. پیشاپیش خداحافظ! در فاصله کلاسهایی که برگزار نشد، با همسرم نشسته بودیم و زل زده بودیم به شمعهایی که یکی پس از دیگری تمام می‌شدند. خواستیم فیلم ببینیم، توی گوشی‌ها فرو برویم، کار خانه انجام بدهیم، ولی نمی‌شد. به خودم لعنت فرستادم که کتابهای کاغذی‌ام را فرستادم خانه پدر و مادرم. زندگی‌مان یک دُم پیدا کرده که یکراست می‌خورد به پریز برق. همه ملال بود و بلاتکلیفی. امروز دلم خواست یک فکری بکنم برای وقتهایی که برق نیست. می‌روم و کتابهایم را می‌آورم خانه. بساط بازی‌های غیربرقی را راه می‌اندازم. خلاصه خوب می‌شود که شبها زیر نور شمع بنشینیم و تخمه بشکنیم و سر برد و باخت کل‌کل